آناهيتاي مامان و بابا

آناهیتا در مشهد 3

روز اول که به سمت الماس شرق رفتیم قسمتی از این مجتمع تمام توجهم رو تا روز آخر مسافرتمون به خودش جلب کرده بود و اون هم عکاسخانه سنتی اش بود. همون روز پرسیدم که هم اندازت لباس دارن و اونا هم تایید کردن. منم به دنبال فرصتی بودم که وقتی حوصله داری سریع بیایم و یه عالمه خاطره ثبت کنیم. روز آخر با خاله های مهربون بدو بدو رفتیم سمت عکاسخونه. لباسی که برات انتخاب کردم یه لباس قجری بود که تو حسابی ازش استقبال کردی. بعدش هم کلی با آقای عکاس و خانم همکارش همکاری کردی:     چون نزدیک شب یلدا بود هر چی ازت خواهش کردم که انار تو دستت بگیری حریفت نشدم.   اینجا رو ببین دخترکم. خانم مهربون می گفت: اناهیتا دامنت ر...
15 دی 1391

آناهیتا در مشهد 2

سرمای استخون سوز مشهد ما رو توی مهمونسرا نگه نمیداشت. یه بار دیگه رفتیم سمت کلوپ پاندا. این بار دوتایی. یه بعدازظهر قشنگ زمستانی مشهد که مه هم بود. حالا دیگه به خوبی کلوپ پاندا رو می شناختی و وجب به وجبش رو خودت به تنهایی طی می کردی و آهنگ هایی که از بدو تولدت تا حالا باهاشون اختی هم مدام ازبلندگو پخش می شد و تو همرا با بازی اونا رو زمزمه می کردی. موقع نقاشی آهنگ تولد پخش شد و تو هم جو آهنگ گرفته بودت و با توجه به تولد هفته قبل نیروانا شروع کردی به تعریف تولد برای دختر خانمی که کنارت نقاشی می کشید. از شمع فوت کردنت تا رقصیدنت با دوستات. بعدشم بهش می گفتی: میای تولد من؟ چند بار این جمله رو تعریف کردی و اون هم طفلی نگات می کرد. ببین عکسات و ن...
15 دی 1391

آناهيتا در مشهد 1

نزديك هاي ساعت 7 صبح بود كه رسيديم مشهد. بارون شديدي مي باريد. خواب بودي. بيدارت كردم و لباس پوشوندمت و رفتيم بيرون. با وجود اينكه شب دير خوابيده بودي و يكي دو بار هم بيدار شدي براي آب خوردن و جابجا شدن از بغل خاله زهرا به بغل من ولي خدا رو شكر كه خوش خلق بودي و سرحال. شايد بخاطر بوي خوش بارون و حال و هواي مشهد بود. ماشين گرفتيم و رفتيم مهمونسراي شركت مس. همون مهمونسرا هم برات جالب بود. تا شب بارون شديد باريد. از صبح ساعت هاي 4 شروع شده بود تا شب ساعت 11 ادامه داشت. تا استراحت بابابزرگ و مامان بزرگ چهارتايي زديم بيرون و كلي خريد كرديم و اومديم خونه. زير بارون حسابي خيس شديم ولي خوشي و سرحالي و دوست داشتن اين حال و هوا رو از چهره ات مي تونست...
1 دی 1391

مسافرت با قطار

بالاخره، تونستیم تجربه زیبای مسافرت با قطار رو برات فراهم کنیم. من و تو و بابابزرگ و مامان بزرگ و خاله ها راهی سفر مشهد شدیم. متاسفانه, بابایی بخاطر درس و دانشگاه نتونست بیاد. هیجانت به محض دیدن قطار وصف ناپذیر بود و من هم با دیدن شادی تو کیف کردم نازنین. به محض اینکه تخت ها رو درست کردیم تخت بالا رو انتخاب کردی و خاله زهرا هم با حوصله و صبری که نسبت به تو داره ساعت ها با تو اون بالا بازی کرد و حتی تا نیمه های شب اونجا خوابیدی. اگر چه من کلی نگران بودم. به محض اینکه یه قطار باربری می دیدی می گفتی: مامان، سوار این قطار بشیم و من توضیح میدادم که این قطار مسافربری نیست. تو بازی می کردی و شاد بودی و راهروهای قطار رو می پیمودی و من به این فکر می...
1 دی 1391
1